https://3danet.ir/designology-malekian-1st
دیزاین #مصطفی_ملکیان
ما با شهود مییابیم کهافلاطون درست میگفته است. میگفت: یک ساحت در درون ما وجود دارد که ساحت باورهای ما است، ساحت معرفتهای ماست، ساحت عقیدتی-معرفتی ما است. این یک ساحت از ساحات درونی ماست و خیلی از افعالی که شما در زبان به کار میبرید، اشارهاش به آن ساحت شماست. وقتی میفرمایی که «من میدانم که فلان»، یا «من شک دارم که فلان»، یا «من گمان میبرم که فلان»، یا «حدس میزنم که فلان»، «استدلال دارم بر اینکه فلان»، «برآورد میکنم که فلان»، «تخمین میزنم که فلان» و همهی فعلهایی از این مقوله به ساحت اول درون شما برمیگردد. همهی افعالی از این مقوله که تعداد آنها هم در هر زبانی چشمگیر است اشاره به ساحت اول درون من و شما دارند. به این ساحت میگویند «ساحت عقیدتی یا معرفتی، (Doxsastic یا Cognitive) این ساحت اول است.
درون ما یک ساحت دومی هم بهنظر افلاطون وجود دارد که «ساحت احساسات و عواطف و هیجانات (Emotional یا Affective)» ماست. در آن ساحت ما چیزی نمیدانیم و دربارهی چیزی باوری نداریم. نه. ما از چیزی خوشمان میآید یا بدمان میآید. از چیزی لذت میبریم یا رنج میبریم. به چیزی گرایش داریم یا از چیزی گریزش داریم یا نسبت به چیز سومی ستیزش داریم. این گرایش ما، گریزش ما و یا ستیزش ما با امور ساحت دوم ما را فراهم میآورد. از این ساحت به «ساحت احساسی یا ساحت sentimental وجود ما» تعبیر میشود، گاهی «ساحت عاطفی یا ساحت affective وجود ما» تعبیر میشود و یا گاهی ساحت هیجانی یا ساحت emotional یا ساحت emotive وجود ما تعبیر میشود. خب! خیلی از فعل هایی هم که در هر زمان به کار میرود اشارهشان به همان ساحت است؛ مثل وقتی که میگویم «من عشق میورزم به»، «من نفرت دارم از»، «من دوست دارم فلان»، «من دشمن دارم بهمان»، «من نسبت به فلان چیز خشمگینم»، «از فلان چیز خوشنودم»، «خوشم میآید که فلان»، «بدم میآید که بهمان»، «ای کاش فلان» و «مبادا که فلان». عنایت میفرمایید! هر جا که سخن از عشق، نفرت، دوستی، دشمنی، کینه، خشنودی، خشم، آرامش، اضطرابوتشویش، ترس، امید، ناامیدی و همهی احساسات و عواطف ما در این ساحت دوم جای میگیرد. تعداد این احساسات و عواطف البته برخلاف چیزی که یک انسان عادی مثل من تصور میکند خیلی فراوان است. با شمارشی که من کردم روانشناسان تقریبا ۸۵ احساس و عاطفه و هیجان را در درون ما از هم تمییز دادند ولو اگر از ما بخواهند که احساسات و عواطفمان را بشماریم معمولا انسان عادی بیش از ۱۸-۱۹-۲۰ عاطفه، احساس و هیجان را نمیشناسد. به هر حال این هم ساحت دوم موجود ما است. میتوانیم به این ساحت «ساحت پسندها و ناپسندها»، «ساحت خوشایندها و بدآیندها»، «ساحت لذت و الم» بگوییم که اینها همه در این سا حت دوم نوعی کانونیت و تمرکز پیدا میکنند. این هم ساحت دوم. یک ساحت سوم در ما است و آن هم ساحت خواستههای ما است که او از آن به «ساحت ارادی وجود ما (Volitive یا گاهی conative وجود ما)» تعبیر میکرد. آن ساحتی که ما میخواهیم چیزهایی را. عنایت میکنید!؟ این ساحت به عمل ربط پیدا میکند و اگر دقت کنید ما در زبان برای این ساحت هم افعال فراوان داریم، «میخواهم که فلان»، «تصمیم گرفتهام که فلان»، «هدف من این است که فلان»، «آرمان من این است که فلان» و «انگیزهی من از این سخن یا از این کار این بود که فلان». تعبیراتی مثل هدف، نیت، قصد، خواست، اراده، آرمان و همهی این تعبیرات مربوط به ساحت سوم میشوم؛ ساحتی که درواقع ما در این ساحت با کار کردن سروکار داریم حالا خواه کار از مقولهی گفتار باشد یا خواه از مقوله ی کردار باشد. درواقع باز به همان ترتیبی که افلاطون معتقد بود وقتی بین حالت عقیدتی-معرفتیمان و حالت عاطفی-احساسیمان جمع میبندیم، آن وقت خواستهها درمیآیند یعنی قسمت سوم (ساحت سوم) حاصل همآمیزی و ازدواج ساحت اول و دوم درونی ماست. فرض کنید که «من میدانم که این آب است». این به ساحت عقیدتی من مربوط میشود. ازسویی «از نوشیدن آب لذت میبرم» که این هم به ساحت احساسی، عاطفی و هیجانی من مربوط میشود. آن وقت این باعث میشود که «تصمیم بگیرم که آب بنوشم.» درواقع اگر در ساحت اول و دوم دگرگونیای پدید بیاید، در ساحت سوم لابد دگرگونیای پدید خواهد آمد منتها میزان دگرگونی در ساحت اول و دوم بسیار متفاوت است و طبعا نتیجهی آن دگرگونی در ساحت سوم هم به انحاء متفاوتی ظاهر میشود. این سه ساحت درونی ماست.
به نظر افلاطون این زیباییها بسیار مهم هستند. بعد هم مثلا ما از زیباییهای سمعی هم اسم میبریم مثلا میگوییم «آوای زیبای فلان خواننده». انگار ما زیباییهای سمعی که از راه شنیدن بهدست میآید را هم بهشان صفت زیبایی میدهیم؛ ولی میرسیم به بویایی یک مقداری کمتر ولی هنوز هم میگوییم این ادکلن و این عطر بوی زیبایی دارد. ولی کمتر به کار میبریم. ولی افلاطون گفت این هم به همان درجه زیبایی دارد. وقتی به مزهها میرسیم دیگر تقریبا تعبیر زیبا را به کار نمیبریم و نمیگوییم «مزهی زیبا» بلکه میگوییم «مزهی خوش». میگوییم خوشمزه است. ولی او میگفت زیبایی به قوهی ذائقهی ما هم همان مقدار ارتباط دارد که به قوهی سامعهی ما و شنوایی ما و به قوهی بینایی ما و باصرهی ما.
میگفت این درون ما سه تا آرمان دارد؛ یکی آرمان حقیقت یعنی راستی، یکی آرمان جمال یعنی زیبایی و یکی هم آرمان خیر یعنی نیکی. این سه تا آرمان را دارد و چون این سه تا آرمانهای درون ما و روان ما آدمیان هستند روح آبادان روحی است که هر سه را با هم داشته باشد، به موازات هم و به موازانه و با تعادل هم این سه تا را داشته باشد. هر کدام از این سه تا را که من کمتر داشته باشم، روحم کمی ویرانتراز روح شماست که آن را هم دارید. اما بهنظر افلاطون مهم این بود که این سه تا باید به موازات هم باشند و نباید یکی از سه تا بر آن دو تا آرمان دیگر غلبه کند یا دو تا از این سه آرمان بر آرمان سوم غلبه کنند. #ارسطو شاگرد افلاطون براساس این دو تا نظریه آمد و یک رای جدیدی پرداخت که کاملا مستند به این دو تا نظریهی استاد بود و آن اینکه؛ اگر اینگونه است ما در زندگی باید سه تا چیز را بیاموزیم که اگر هر کدام از این سه چیز را نیاموزیم یک جایی کُمیت زندگیمان لنگی میکند. آمد گفت به کل دانستههای بشر که ما به آن نیاز داریم، منِ ارسطو به آن «حکمت» میگویم و بعد میگویم حکمت سه قسم است؛ حکمت نظری، حکمت عملی و حکمت تولیدی. در فرهنگ مسلمانان این حکت تولیدی ارسطو چندان مورد استقبال واقع نشد و بعد هم میفهمید اثرش در جهان اسلام چقدر بهنظر من اثر ویرانگری بود. ولی ارسطو میگفت اگر بنا بر این است که درون من ۳ تا ساحت دارد و هر ساحت هم عطشناک چیزی است و گرسنهی چیزی است؛ پس من سه چیز باید یاد بگیرم. با چیز اول که یاد میگیرم گرسنگی قسمت اول درون خودم را برطرف میکنم، با چیز دوم قسم دوم و با چیز سوم هم قسم سوم. به اینها «حکمتهای سهگانه» میگفت.
فن یعنی شناخت نه برای شناخت بلکه شناخت برای اینکه آن چیزی را که میشناسم دگرگونش کنم (علم یعنی شناخت برای شناخت که قبل ترش توضیح میده). دگرگونسازی. این علومی که اسم بردم فقط میشناساندند فقط برای اینکه شناسانده باشند اما فن نه. میشناساند برای اینکه دگرگون کند. من چند تا فن نام ببرم؛ پزشکی فن است.
همهی مهندسیها فن هستند.مهندس میشناسد برای اینکه دگرگون بکند. منتها فرق مهندس با پزشک این است که پزشک بدن انسان را میشناسد تا بدن انسان را دگرگون کند ولی مهندس طبیعت را میشناسد برای اینکه طبیعت را دگرگون کند. چرا دگرگون کند؟ برای اینکه به انسانها نفع برساند. من باید اینجا بتوانم یک جاده در طبیعت احداث کنم که یک نفعی به انسانها برسانم. آن وقت من میشوم مهندس عمران. الان من باید طبیعت را بشناسم تا بفهمم این طبیعت را چگونه دگرگون کنم یعنی مثلا یک بخشی از این جنگل را از میان ببرم و بهعوض بتوانم یک جاده بکشم یا یک پلی روی رود بزنم. همهی انواع مهندسیها هم فن هستند. همهشان طبیعت را میشناسند برای اینکه طبیعت را دگرگون کنند. منتها در هر مهندسیای ما در دگرگونی طبیعت به یک راهی میرویم. اما همانطور که پزشکها نیاز به علومی داشتند مهندسان هم به این نیاز دارند که فیزیک بدانند و گاهی شیمی بدانند و مکانیک بدانند و هیدرولیک بدانند. اینها همه شناخت برای شناخت هستندها، ولی من اگر بتوانم طبیعت را دگرگون کنم باید بتوانم از آن دانشها استفاده کنم. پس مهندسی هم باز یک فن است.
مدیریت شناختسازمان است برای اینکه سازمان را دگرگون کنم. حالا چه مدیریت سیاسی باشد چه مدیریت اقتصادی یا مدیریت فرهنگی باشد. هر نوع مدیریتی چه سازمانی در حد سازمان جهانی باشد و چه سازمانی در حد یک ملت و یا یک کشور باشد و چه سازمانی در حد یک استان یا شهرستان باشد و چه سازمان اقتصادی و هر نوع سازمانی را… مدیران میخواهند این سازمان را دگرگون کنند. خب! مدیر هم بهعنوان یک فرد نیاز به چند تا دانش دارد یعنی به چند تا علم نیاز دارد. یعنی مدیران برای اینکه بتوانند یک سازمانی را دگرگون کنند حالا چه من یک کارخانه باشم و چه شما مدیر یک موسسهی تجاری باشید و چه یک کسی مدیر یک وزارتخانه باشد و هر چیزی… اگر بخواهم دگرگون کنم باید از علمها استفاده کنم. معمولا دگرگونیهای مدیریتی نیاز به روانشناسی دارد و تا حتی نیاز به جامعهشناسی دارد که آنها علم هستند. نیاز به اقتصاد دارد که آنها هم علم هستند. نیاز به آمار دارد که باز علم هستند. نیاز به یک حدی (البته یک حدی و نهچندان فراوان) به چیزی نیاز دارد که از آن به «انسانشناسی» تعبیر میکنند. مدیران از آن علمها استفاده میکنند برای اینکه سازمانشان را دگرگون کنند. این هم درواقع یک نوع دگرگونی است.
فرق یک آشپز خوب با آشپز ناشی و ناوارد چیست؟ غذایی که هر دویشان میپزند آدم را سیر میکند و بنابراین اگر کسی فقط مشکلش گرسنگی باشد اصلا برایش بین آشپز خوب و آشپز بد فرقی نیست. میگوید ما میخواستیم سیر بشویم و سیر شدیم. درست است!؟ ولی اگر شما فقط مشکلتان گرسنگی نباشد یعنی در حال مردن از گرسنگی نباشید، دیگر در آن حالتها هم میخواهید گرسنگیتان مرتفع بشود و هم این ارتفاع گرسنگی و برطرف شدن گرسنگی همراه با زیبایی هم باشد. زیبایی اگر یادتان باشد گفتم لذت و علم. میخواهید زیبا هم باشد دیگر؛ پس بنابراین میگویید فرق آشپز خوب با آشپز بد در این میشود که هر دویشان من را سیر کردند ولی یکی خیری رساند همراه با جمال؛ یکی خیری رساند ولی فاقد جمال. دیگر زیبایی در آن نبود.
من میتوانم در یک لیوان بسیار زشت به شما آب تعارف کنم. میتوانم در یک لیوان بسیار زیبا به شما آب تعارف کنم. هر دو چه کار میکند؟ هر دو لیوان هستند و هر دو از طریق این لیوان من یک خیری به شما رساندم، اما وقتی در لیوان زیبا بهتان آب میدهم آن وقت درواقع این خیررسانی را همراه با جمالرسانی انجام دادم. باز در آب مثال بزنم؛ شما تشنه هستید. میدانید که آدم با آب سرد سیراب میشود و با آب ولرم هم سیراب میشود. خب! من یک وقت آب سرد تقدیم شما میکنم و یک بار آب ولرم. در هر دو تا شما سیراب میشوید؛ پس خیر را به شما رساندم. اما با آب خنک زیبایی چشایی را هم به شما رساندم، ولی با آب ولرم دیگر چشاییتان لذت نمیبرد.
میگفتند که در زندگی امام حسین نوشتند که امام حسین وقتی به فقیری کمک میکردند اول دستش را میبوسیدند و بعد بهش کمک میکردند. این یعنی من دارم حقیقت را زیبا عرضه میکنم. میشود من به تو پول را بدهم، خیرم کامل است؛ اما وقتی دستت را میبوسم این خیرم را با جمال همراه کردم. خیر جمیل. خیر جمیل مفهومدیزاین است. بنابراین به تعبیری که ایشان گفتند من میتوانم برای خطکشی خیابان هم دیزاین داشته باشم. دیزاین داشته باشم یعنی هم کاری بکنم که خطکشی خیابان انجام بگیرد و هم به زیباترین صورت انجام بگیرد.
اینهنر وقتی که در دسترس من و تو قرار گرفت که نه صاحب قدرت سیاسی هستیم و نه صاحب ثروت هنگفت هستیم؛ خب رهایی پیدا کرد از اعمالنظر صاحبان قدرت و صاحبان ثروت. آمد در اختیار من و شما قرار گرفت و از این جهت رها شد. اما یک اسارت جدید پیدا کرد و آن اینکه؛ حالا منِ هنرمند اثر هنریای را که میخواهم عرضه کنم دیگر مشتریاش که دربارها و ثروتمندان نیستند بلکه مشتریاش همه هستند. برای اینکه مشتریاش همه هستند من باید جلبنظر مشتری کنم. جلب نظر مشتری کنم یعنی چه؟ یعنی درواقع باید اثر هنری را جوری تولید کنم که خریدار داشته باشد. آن اثر هنریام چه رقصم باشد باید به صورتی برقصم که شما را خوش بیاید و چه موسیقی باشد و چه نقاشی باشد و چه مجسمهسازی و پیکرهتراشی، چه معماری باشد، چه عکاسی باشد و چه تئاتر باشد و چه سینما باشد. دنبال مشتری میگردم. هنرمند گذشته دیگر دنبال مشتری نمیگشت! و بنابراین آنها بهش پول میدادند، این هم آن چیزی که دلش میخواست را تولید کرد. ولی الان من برای اثر هنری خودم دنبال مشتری میگردم. وقتی دنبال مشتری میگردم باید ذائقههای شما را ناز و نوازش کنم تا تولید هنریام به فروش برود. این است که پدیدهای که امروزه به آن پدیدهی کیچ میگوییم در هنر یعنی سرهمبندی، یعنی هنر مبتذل، هنر نازل. این پدیده اصلا قبلا وجود نداشت. قبلا ما کیچ در عالم هنر نداشتیم، اما الان چون اکثر مردم در یک جامعه (البته جامعه با جامعه فرق میکنند ولی بهطور کلی در همهی جوامع) سطح خواستههایشان نازل است. خب من میخواهم در میان این اکثر مردم مشتری پیدا کنم؛ بنابراین هنرم میشود یک کالای کیچ و یک کالای سرهمبندی. فقط باید یک جوری سرهمبندیاش کنم که شما این را از من بخرید.
آیا من میتوانم نیاز واقعی کسی را برآورده کنم که واقعا نیازش است، ولی با این برآورده کردن نیاز او به نیازهای ۵ تای دیگر لطمه بزنم؛ آیا میتوانم این کار را بکنم؟ مثال میزنم؛ من دست یک پیرزن یا پیرمردی را میگیرم از این طرف خیابان به آن طرف خیابان میروم و فرض هم میکنم واقعا خیر او را میخواهم. اما این دیگر مجوز این نمیشود که وقتی دارم این را از اینور خیابان به آنور میبرم، پای شما را هم لگد کنم. درست است؟! بگویم آقا! مگر نمیبینی؟ من دارم پیرزنی را میبرم. میگوید بابا خیررساندن این پیرزن به شرطی میتواند محقق بشود که تو با این خیررساندن چند تا شر به دیگران وارد نکنی. حالا این را برای چه میگویم؟! خیلی از کسانی که در هنر معماری یا در دیزاین کار میکنند با این مواجه هستند که میگویند صاحبخانهمان گفته تو دکوراسیون داخلی من را زیبا درست کن من به نمای بیرونیاش کاری ندارم! میدانید معنای این چیست؟ معنایش این است که تو به من خیر برسان، ولی بیرونیها را کار نداشته باش؛ ما سه نفر هستیم که در این خانه زندگی میکنیم همیشه با یک دیزاین زیبا سروکار داشته باشیم اما در شبانهروز تقریبا ۵۰ هزار از روبهروی خانهی من رد میشوند. آن دیزاین زشت و آن دیزاین اضطرابآفرینی که خانهی من دارد مهم نیست! این معنایش این است که تو به من خیر برسان ولو در راه خیر رساندن به دیگران شر برسانی
اگر روزی خیر با جمال جمع نشد در آن صورت شکی نیست که خیر مقدم بر جمال است. ما باید تا میتوانیم خیررسانیمان جمیلانه و زیبا و هنرمندانه باشد. ولی اگر روزی اوضاع و احوالی برای من پیش آمد که اگر بخواهم خیری به شما برسانم جمال را ….